کنار تو بودن، رسيدن است. بیدرنگ سلام کردن و در آغوشت کشیدن و سخنگفتن و نظاره چشمانت، با چشمانم که غرق اشک شده است. اشکی از سرشوق. و تقلای واژه ها، که نشان از ناتوانی در وصف حس وصف ناشدنی با تو بودن دارد. خیال رهایم نمی کند در هوای با تو بودن. تصور تصویر دیشبت را چگونه تاب اورم با این همه دوری؟ خوش پوش و مودب، با وقار و با جذبه، زیبا و خرامان، گیسوان آبشار گونه، چشمان آهویی، لبان لبخندانه، گوش و گوشوارهای چون هلالک ماه، و نگاهت چونان تیر از کمان رستم، بر قلبم فرود می آید. و من خرامان و خندوانه گردیدم با این همه زیبایی.
آتشی در درونم و رقص شعله های عطش عشق من در پيچکهای تار گیسوانت، رودی آرام با مرغابیها، یا لب جوی آبی، با سنجاقک ها، من و تو، عشق را عاشقانه می سراییم. مه صبحگاهی، با شبنم شبگاهی، و آدینه ای که آغاز باید گردد. سخن نگفتن! و سخن گفتن با سکوت، با نگاه، زمزمه ای فراتر از سکوت، یا که فرای سکوت و س. در صبحگاهی زلال که مرا پر می کند از حضور تو، تا پر بزنم با پر پرواز تو. از شرم حضور، تا انفجار شادی. چهرهی دنیا، ايستاده چون سرو، چونان درختی فراسوی سکوت. هنوز نمیدانم که چگونه از تو بنویسم. فقط باور دارم که زندگی همين لحظات است، لحظات يگانه، که جاودانگی است در حضور تو.
تو ,وصف ,حضور ,کند ,حس ,ناشدنی ,با تو ,با این ,تو بودن ,این همه ,وصف ناشدنی
درباره این سایت